سلااااااااااااااام چه خفرا؟

من خوب نیستم نمیدونم خوشحالم یا نه کلا من این چند وقت دچار انواع دوگانگی ها هستم مث دوگانگی شخصیتی.حسی.اعصابی....!!!!!!

جدیدا همیشه حوصلم سر رفته هرجا میرم هرکاری میکنم مث بچگیام حال نمیکنم الآن اگه داداشم بود میگف همچین میگه بچگیام انگار صد سالشه ولی باور کنید راست میگم اصلا آره هنوز بچم ولی بچگی تریامو دوست دارم چون همش خوش بودم و در حال فوران آخه من حتی تا پارسال مث یه کوه بودم که همیشه داشت با تماااااااااااااااام قدرت فوران میکرد دود و خاکستر و مواد مذابش تمام فضای استدیو رو پر میکرد!!!

اما یهو پکیدم..

ساکت ساکت نشدم چون فطرتم ی آدم شیطون و شلوغه و علاوه بر این هنوز امید دارم واسه همین گه گداری از لبه آتش فشانم یه تف میندازم بیرون دلم نگیره ولی نه مث قدیم!!!!!!!

پیر شدیم رف...............

ولی در کل حالم بده دث و ساره و فائزه ی خونم تمومیده گرچه روم نمیشه تو صورتشون نگاه کنم...

آخه ما اخیرا رفته بودیم شیراز از طرف مدرسه مریما ی نامرد بوووووووووووووووووووق نیومدن بگذریم ولی من سوغاتی هیچی نیووردم به خدا واسه خودمم هیچی نگرفتم چون مارو صبح زود برددنمون یه پاساژ که تنها مازه ای که توش باز بود یه بدل فروشی بود و بادکنک فروشی!!!که من یه انگشتر واسه خودم پسندیدم  ولی مینا و مهسای واقعا بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووق نذاشتن بخرم...

خیلی بوق بودن من هنوز خواب انگشتره رو میبینم همچین  تهفه ای هم نبودا ولی چون نذاشتن بخرم عقده ای شدم بعدم که بچه ها گفت ببرینمون یه جا دیگه جاتون اصلا خالی نباشه بردنمون یه جایی از اولش تا تهش لباس مردونه بود  از زیر شلواری تا زیرپوش مردونه ها هست سفید و آبیش هست آدم میبینه دچار تهوع میشه...

خاصه التماس در التماس خانوم ما این جارو نمخوایم ببرینمون جا قبلی...

خلاصه قرار شد نارنجستان نریم استراحتم نکنیم که بریم همون پاساژه که نفهمیدیم چی شد یه دیدیم وسط یه بازاریم که اگه چشمامون رو میبستیم تمامشو میدوییدیم سنگین تر بودیم...انقدررررررر چیزاش دهاتی بود که حد نداشت که هرکی از من واسه خریدن چیزی نظر خواهی میکرد و من میگفتم نه که فروشنده هاش میخواستن با پشت دست بیان تو صورتم...

جاتون خالی یه جا مینا ازم هی میپرسید این خوبه اون خوبه؟منم همه رو میگفتم نه فروشنده هم از این بی اعصابا یهو یکی گفت این خوبه یارو طرف من شد گف با صدای کلفت از ای بپرس میگه نه...

ما هم کاشونی دست مینا رو گرفتیم گفتیم بریم این یارو الانه که منو بزنه...

خلاصه به جون خودم همه چیزاشون مزخرف بود من یکی تنها چیزی که خریدم و البته بقیه ی بیشتر بچه هیچی به جز عرق بهار نارنج و مرباش و شکوفش که فقط من گرفتم نگرفتیم...

منو ببخشید لفطا قیافمم شطرنجی کنید...

ولی خدا وکیلی عجب شهری دارنااااااااا

شهرشون بو میده!!!!!!!!!

تمامش بوی بهارنارنج میومد انقدر بوی خوبی بود اگه برید کف میکنید البته تو اردیبهشت و فروردین اینا

من عاشق تخت جمشیدم شدم تازه یه چند تا کلمه به زبون ایران باستان یاد گرفتم انقد باحاله...

جاتون خالی خیییییییییییییییییییییییلییییییییییییی شهر قشنگیه

فقط حیف که...

این رو فقط به دوستام به صورت حضوری میگم

خب فعلا بای تا های